سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سنگ را بدانجا که از آن آمده باز باید گرداند ، که شر را جز با شر نتوان راند . [نهج البلاغه]
 
جمعه 89 مرداد 22 , ساعت 9:45 عصر

نامهربانی آتشم زد 
براساس سرگذشت: کامیار

تمام حواسم به تصنیفی بود که از رادیو کوچک و قراضه سیامک پخش می شد. سیامک نشئه نشئه بود و چشمهایش را به زور باز نگهداشته بود، اما من یاد گذشته ها افتاده بودم. گذشته های نه چندان دوری که رویم می شد خودم را در آینه نگاه کنم. صدای ایرج بسطامی مرا به چند سال قبل پرتاب کرده بود:
گلپونه ها نامهربانی آتشم زد  
 آتشم زد 
گلپونه ها بی همزبانی آتشم زد 
 آتشم زد 
می خواهم اکنون تا سحرگاهان بخوانم  
 افسرده ام، دیوانه ام، آزرده جانم ... 
گلپونه های وحشی دشت امیدم  
 وقت سحر شد 
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد  
 من مانده ام تنهای تنها 
من ماندهام تنها میان سیل غمها  
 حبیبم، سیل غمها... 
ناگهان احساساتی شدم و در حالی که قطرات اشک بر گونه ام سرازیر شده بود، با صدای بلند گفتم:
من مانده ام تنهای تنها
 
من مانده ام تنها میان سیل غمها 
انگار چرت سیامک بدجوری پاره شد که گفت:
- چته کامیار؟ هر چه کشیده بودیم باطل کردی. خب، اگر می خواستی خواننده بشوی برای چه آمدی به سمت مواد؟ می دانی مواد چه بلایی سر حنجره می آورد؟
جوابش را ندادم. توی صورتم زل زد و گفت:
- داری گریه می کنی باز هم یاد زن و بچه ات افتادی؟ آخرش نگفتی چی شد که معتاد شدی...؟
و بعد رادیو را خاموش کرد و گفت:
- حداقل امشب به من بگو! این وقت شب فقط من و تو توی این اتاقک گوشه تعمیرگاه هستیم. بگو... حالا که چرتم را پاره کردی، حداقل حرف بزن... شاید من بتوانم کمکت کنم.
خنده ام گرفت و با صدایی که بدجوری تابلو بود، گفتم:
- هیچ کس به امثال من و تو نمی تواند کمک کند. قصه من هم مفصل است. بخواب که صبح...
میان حرفم پرید و گفت:
- صبح چی؟ انگار که مدیر کل هستیم و باید به اداره برویم.
- مثل اینکه فراموش کردی قبل از اینکه صاحب تعمیرگاه بیاید باید از اینجا برویم. او اگر بداند که برادرت شبها ما را اینجا پناه می دهد، اخراجش می کند.
دماغش را بالا کشید و گفت:
- آره، راست گفتی، اما باور کن خواب از سرم پرید. خیلی دوست دارم ماجرای زندگی ات را بدانم. توی این یک سالی که با هم رفیق هستیم، هر وقت حرف از زندگی ات شده یا سکوت کرده ای یا از گفتن حقیقت طفره رفته ای.
آهی کشیدم و گفتم:
- باشد... می گویم، اما به شرطی که پیش خودت بماند.
و بعد قدری سکوت کردم و گفتم:
- شش سال قبل عاشق عاطفه شدم. او را در خیابان دیدم و ردش را گرفتم. اوایل از من دوری می کرد، اما بالاخره تسلیم شد و اجازه داد به خواستگاریش بروم. من بیست و هفت ساله بودم و او بیست و سه ساله. پدرش وقتی فهمید که یک کارمند ساده هستم، شدیداً مخالفت کرد، اما آنقدر پافشاری کردم و پیغام و پسغام فرستادم که ناچار شد مرا به عنوان دامادش قبول کند. با شور و شوق فراوان بساط عروسی را چیدم. باورم نمی شد عاطفه را به دست آورده باشم. یک سال بعد صاحب یک دختر قشنگ شدیم. کار و بار من هم بهتر شده بود، اما نمی دانم چرا عاطفه با من سرد بود. خیلی سعی کردم دلیلش را بفهمم، اما نتوانستم تا اینکه به طور اتفاقی فهمیدم او قبلاً پسرخاله اش را دوست داشته، اما شوهر خاله اش مخالف ازدواج آنها بود و سرانجام پسرخاله با دختر دیگری ازدواج کرده بود. به رویش نیاوردم، اما چند ماه بعد وقتی شنیدم پسر خاله اش زنش را طلاق داده، بند دلم پاره شد. عاطفه انگار جانی دیگر گرفته بود، به من هیچ توجهی نداشت. به بچه مان هم همین طور تا اینکه پایش را توی یک کفش کرد که طلاق می خواهم. می گفت هیچ علاقه ای به من ندارد و می خواهد با پسر خاله اش ازدواج کند. می گفت اگر طلاق بگیرد برای ازدواج مجدد به رضایت پدرش احتیاجی ندارد.
نصیحتش کردم، فایده ای نداشت. تهدیدش کردم، کتکش زدم، اما فایده ای نداشت که نداشت. گفت:
- اگر طلاقم ندهی، فرار می کنم. آن وقت آبروریزی می شود.
گفتم:
- بی انصاف، بچه را چکار می کنی؟
گفت:
- برایم مهم نیست. مال تو...
چاره ای نداشتم. به زور که نمی توانستم او را در خانه ام نگهدارم. طلاقش دادم و دخترم را به مادرم سپردم. به آنها گفتم عاطفه به من خیانت کرده و به همین دلیل طلاقش داده ام. بدجوری به هم ریخته بودم. حوصله نداشتم سر کار بروم. آنقدر تاخیر و غیبت کردم که اخراجم کردند. بعد از آن آواره خیابانها شدم. همه اش فکر می کردم و سیگار می کشیدم. روزی دو- سه بسته می کشیدم تا اینکه یک نفر خیابانگرد که از من بیچاره تر بود مرا با مواد آشنا کرد و...
الان چهار- پنج سال است که اسیر موادم. دیگر به عاطفه فکر نمی کنم. او با پسر خاله اش ازدواج کرده... اما نگران دخترم هستم و نگران خودم. به خدا دوست ندارم به خاطر مواد گدایی کنم... اما چاره ای هم ندارم...
سیامک چشمهایش را ریز کرد و گفت:
- تو که دوبار ترک کرده بودی، چرا دوباره...؟
- نتوانستم، کسی که ترک می کند باید فکر و خیالش آزاد باشد... یادآوری خاطرات تلخ گذشته و نامهربانی و بی وفایی عاطفه باعث می شود دوباره به مواد رو کنم. دیگر خسته شده ام. صدا و صورتم آنقدر تابلوست که دیگر مردم به عنوان گداهم به من پول نمی دهند. می دانند که هر چه بگیرم خرج مواد می کنم.
سیامک دماغش را خاراند و گفت:
- خب، باید دلشان را به رحم بیاوری...چهار تا دروغ سر هم کن... بگو مادرم رو به قبله است، بچه ام دارد می میرد... چه می دانم از این جور چیزها ردیف کن و بعد قسمشان بده... مردم روی قسم خیلی حساسند...
سیامک همین جوری یکریز حرف می زد که چشمهایم گرم شد و خوابم برد. صبح زود بیدار شدم و از تعمیرگاه زدم بیرون. هوا سرد بود. توی جیبهایم را گشتم، حتی یک تومان هم نداشتم. گرسنه ام بود و باید تا شب پول مواد را هم جور می کردم وگرنه توی خماری می ماندم. پیاده رو را گز کردم رفتم به سمت جنوب شهر. سردم شده بود. نای راه رفتن نداشتم. از چند نفر تقاضای پول کردم، اما همین که قیافه ام را دیدند، راهشان را کج کردند و رفتند. مستاصل شده بودم. گرسنگی به معده ام فشار آورده بود. یاد حرفهای دیشب سیامک افتادم. داستانی سر هم کردم و جلو مرد میانسالی را گرفتم. ایستاد و به حرفهایم گوش کرد:
- آقا... مادرم رو به قبله است... باید ببرمش دکتر... به من کمک کن! به حضرت عباس (ع) قسم راست می گویم... اگر نبرمش دکتر...
نگذاشت حرفم تمام شود. دست توی جیبش کرد و چند اسکناس هزار تومانی به من داد و رفت. باورم نمی شد. دنبالش دویدم و گفتم:
- خدا خیرت بدهد آقا... شما حرفم را باور کردید؟ نگاه نافذش را به من دوخت و گفت:
گفتی به حضرت عباس (ع) قسم... مگر نه؟ خب، من هم حرفت را باور کردم...
رفت. نشستم روی زمین. چیزی در دلم تکان خورده بود. احساس می کردم داغ شده ام. از خودم خجالت می کشیدم. از حضرت عباس (ع) هم همین طور... آن مرد به احترام حضرت عباس (ع) به من کمک کرده بود...
شب که قدری مواد کشیدم چنان نشئه شدم که ماجرای صبح یادم رفت و روز بعد دوباره مردم را به حضرت عباس (ع) قسم دادم آن هم غلیظ تر از دیروز. وقتی نام آن بزرگوار را می آوردم، دل مردم نرم می شد و با آنکه می دانستند معتادم، اما حداقل صد تومان کف دستم می گذاشتند... و من چقدر پست بودم که به دروغ قسم می خوردم تا خودم را با مواد بسازم.
پارسال محرم بود که در یک شب سرد زمستانی به خیابان آمدم. خوابم نمی برد و می خواستم کمی قدم بزنم. دسته های سینه زنی و هیاتهای عزاداری به خیابانها جلوه دیگری داده بود. توجه ام به دسته و گروهی جلب شد که ذکر حضرت عباس (ع) را داشتند و به یاد رشادتها و شهادت او نوحه سرایی می کردند. ناگهان از خودم خجالت کشیدم. من مردم را به او قسم می دادم و پول می گرفتم و آن را خرج مواد می کردم. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و با خود گفتم:
- کامیار چه به روز خودت آوردی؟ آنقدر ذلیل شده ای که حتی نمی توانی وارد این دسته بشوی و برای حضرت عباس (ع) سینه بزنی...
اشک مثل باران بهاری از چشمانم جاری بود. گریه می کردم و می نالیدم... ناگهان سنگینی دستی را روی شانه ام احساس کردم. سرم را بالا گرفتم. مرد مسنی بود که محاسن سفیدی داشت. با لحنی مهربان پرسید:
- چی شده پسرم؟
کلمه پسرم را چنان گرم ادا کرد که تمام بدنم گرم شد مدتها بود کسی این طور مهربانانه مرا مورد خطاب قرار نداده بود. در نگاهش ترحم و یا تحقیر نبود. آهسته گفتم:
- حاج آقا من خیلی آدم بدی هستم. آنقدر بد که حتی لایق مردن هم نیستم.
کنارم چمباتمه زد و دستم را توی دستش گرفت و گفت:
- پسرم، این چه حرفیست که می زنی؟ خدا بزرگ است.
و من به او گفتم که چه به روزم آمده و گفتم که دلم می خواهد برای حضرت عباس (ع) سینه زنی کنم، اما رویم نمی شود و می ترسم عزاداران مرا با این وضع و قیافه در میان خودشان راه ندهند.
لبخندی زد و گفت:
- همین که این چیزها به دلت افتاده از برکت حضرت عباس (ع) است. این خاندان خیلی کریم اند و هیچ کسی را از خودشان نمی رانند. پاشو، پاشو برو توی صف سینه زنها و سینه بزن... پاشو...
در صدای او نیرویی بود که به من اعتماد به نفس داد. از جایم برخاستم و داخل صف شدم و با جمعیت زمزمه کردم:
ای حرمت قبله حاجات ما
یاد تو تسبیح و مناجات ما
ماه کجا روی دلارای تو؟
سرو کجا قامت رعنای تو؟
ساعتی بعد وقتی می خواستم از جمعیت نوحه خوان و عزادار جدا شوم. همان حاج آقا با مهربانی به طرفم آمد و گفت:
- برای همیشه با حضرت عباس (ع) دوست باش. معلوم است که او تو را دوست دارد وگرنه این سعادت نصیبت نمی شد که جزو عزادارانش باشی...
هق هق گریه ام نگذاشت ادامه حرفش را بشنوم.
حدود یک سال است که پاک پاکم و حتی لب به سیگار هم نزده ام. هر وقت شیطان وسوسه ام می کند، نام حضرت عباس (ع) را زمزمه می کنم و نیروی تازه می گیرم. راستی این روزها رویم می شود که گاهی خودم را در آینه نگاه کنم.

نظری? روان شناس یاین ماجرا:
هر کسی در زندگی با مشکلات ریز و درشتی روبروست و باید برای حل آنها اقدام کند. مشورت با دیگران، داشتن صبر و تحمل، برخورد منطقی با مشکلات و ... می تواند انسان را به سر منزل مقصود برساند، اما بعضی ها ساده ترین راه را انتخاب می کنند یعنی خودشان را کنار می کشند و از رویارویی با مشکلات پرهیز می کنند، بنابراین به بیراهه می روند. مواد مخدر ممکن است دقایقی فرد را به آرامش برساند، اما این آرامش قبل از طوفان است و عواقب سویی به دنبال دارد.
کامیار وقتی اراده کرده و درد خود را فهمید توانست با تمسک به خاندان امامت و نبوت از شیطان اعتیاد رهایی یابد. پزشکان نیز می گویند در ترک اعتیاد فقط نکشیدن مواد شرط نیست. بلکه فرد باید از لحاظ ذهنی و فکری و اراده نیز شرایط ترک و پایداری در آن را داشته باشد. 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ